مردی در کنار ساحل دور افتاده ای قدم می زد.مردی در فاصله ی دور دید که مدام خم می شود و چیزی را از روی زمین بر می دارد و توی اقیانوس پرت می کند.نزدیک تر می شود،می بیند مردی بومی صدف هایی را که به ساحل افتاده است در آب می اندازد.
مرد پرسید:رفیق چه می کنی؟
مرد بومی گفت:صدف ها را به آب می اندازم آنها از کمبود اکسیژن خواهند مرد.
مرد گفت:اینها اینقدر زیاد است که کار تو فرقی برای آنها ندارد
مرد بومی لبخندی زد و صدفی در دست گرفت و گفت:
برای این یکی فرق می کند.